اَصحاب القَرْيَه: ساكنان شهرى عذاب شده در پى مخالفت با فرستادگان الهى يا حضرتعيسى(عليه السلام)
سرگذشت مردم اين شهر تنها در سوره يس گزارش شده است، ازاينرو به ايشان «اصحابيس»[49] نيز مىگويند. خداوند به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمان داد تا زندگى مردم اين شهر را براى مردم بازگو كند: «واضرِب لَهُم مَثَلاً اَصحـبَ القَريَةِ اِذ جاءَهَا المُرسَلون» (يس/36،13) و در پى آن فرمود: هنگامى كه ما آن دو رسول را براى هدايت آنها فرستاديم، پس آنان را تكذيب كرده، ما رسول سوم را براى آنها فرستاديم. فرستادگان همگى گفتند: ما فرستادگان خدا به سوى شما هستيم: «اِذ اَرسَلنا اِلَيهِمُ اثنَينِ فَكَذَّبوهُما فَعَزَّزنا بِثالِث فَقالوا اِنّا اِلَيكُم مُرسَلون» (يس/36، 14); امّا مردم اين شهر از بندگى خداوند سر باز زده، آنها را دروغگو خطاب كردند، با اين استدلال كه شما مانند ما انسان هستيد و نمىتوانيد فرستاده خدا باشيد: «قالوا ما اَنتُم اِلاّ بَشَرٌ مِثلُنا و مااَنزَلَ الرَّحمـنُ مِن شَىء اِن اَنتُم اِلاّ تَكذِبون». (يس/36، 15) در ادامه آيات به مناظره اين فرستادگان با مردم مىپردازد و اينكه مردم آنان را به فال بد گرفته، وجود آنها را در ميان خود شوم دانستند و آنان را به سنگسار* شدن و شكنجه تهديد كردند: «قالوا اِنّا تَطَيَّرنا بِكُم لـَئِن لَمتَنتَهوا لَنَرجُمَنَّكُم و لَيَمَسَّنَّكُم مِنّا عَذابٌ اَليم». (يس/36، 18) فرستادگان، خودِ آنان را مايه شومى و مردمى اسرافكار خطاب كردند: «قالوا طـئِرُكُم مَعَكُم اَئِن ذُكِّرتُم بَل اَنتُم قَومٌ مُسرِفون». (يس/36، 19) در اينجا آيات به آمدنِ با شتاب شخصى از دورترين نقطه شهر اشاره دارد كه به فرستادگان ايمان آورده و مردم را به پيروى از رسولان فرا مىخواند: «و جاءَ مِن اَقصَا المَدينَةِ رَجُلٌ يَسعى قالَ يـقَومِ اتَّبِعوا المُرسَلين». (يس/36، 20) اين شخص كه آيات به نام و شيوه ايمان آوردن او اشاره نمىكند در ادامه با دلايلى مردم را به ايمان آوردن فرامىخواند:«اِتَّبِعوا مَن لايَسـَلُكُم اَجرًا و هُم مُهتَدون». (يس/36، 21) سپس بدون واهمه، به ايمان آوردن خويش اعتراف مىكند: «و ما لِىَ لااَعبُدُ الَّذى فَطَرَنى و اِلَيهِ تُرجَعون ... اِنّى ءامَنتُ بِرَبِّكُم فَاسمَعون». (يس/36، 22ـ25) از لحن ادامه آيات برمىآيد كه او به دست مردم كشته و به او وعده بهشت داده شد: «قيلَ ادخُلِ الجَنَّةَ قالَ يــلَيتَ قَومى يَعلَمون». (يس/36،26) خداوند پس از كشته شدن وى مردم را با صيحهاى آسمانى نابود كرد: «اِن كانَت اِلاّ صَيحَةً واحِدَةً فَاِذا هُم خـمِدون» (يس/36،29)اصحاب القريه در منابع تفسيرى و تاريخى:
بيشتر مورخان و مفسّران برآناند كه مراد از قريه در آيه، انطاكيه*، از شهرهاى روم است.[50] اندكى نيز مكانى ديگر را ذكر كردهاند[51]; امّا در اينكه فرستادگان چه كسانى بودهاند اختلاف است; برخى آنان را فرستادگان خداوند مىدانند[52] كه ظاهر آيات قرآن نيز به آن اشاره دارد: «اِذ اَرسَلنا اِلَيهِمُ اثنَينِ ... فَعَزَّزنا بِثالِث...» (يس/36، 14) و برخى نيز رسولان را فرستادگان حضرت عيسى(عليه السلام)مىدانند.[53] جمع بين اين دو قول چنين است كه چون حضرت عيسى(عليه السلام)پيامبر خدا بوده است، فرستاده وى را نيز مىتوان فرستاده خدا دانست.[54] خداوند دو رسول براى هدايت مردم اين شهر فرستاد. آنان پيش از ورود به شهر به شخصى كه خانهاش در انتهاى شهر بود، برخوردند و او را به پرستش خداوند فرا خواندند. وى از ايشان معجزهاى خواست و ايشان فرزند او را كه بيمار بود شفا دادند. او به خداوند يكتا ايمان آورد. مفسران نام آن مرد را حبيب نجّار ذكر كرده[55] و برخى وى را «صاحب يس» يا «مؤ*من آلياسين» ناميدهاند. اين دو فرستاده پس از ورود به شهر مردم را به عبادت خداوند و ترك عبادت بتها فرا خواندند[56]; اما پادشاه شهر آنها را در محل نگهدارى بتها زندانى كرد.[57] نام اين دو فرستاده را صادق و صدوق يا پولس و يوحنا گفتهاند. نامهاى ديگرى هم براى آنان ذكر شده است.[58] خداوند سومين رسول را براى هدايت مردم و نجات آن دو فرستاد. نام اين شخص را برخى شمعون دانستهاند. نامهايى ديگر نيز براى وى ذكر شده است.[59] شمعون در ابتدا كوشيد تا خود را به پادشاه نزديك كند و از نزديكان وى گردد. پس از مدّتى، از پادشاه درباره آن دو زندانى سؤال كرد و پادشاه را به مناظره با آنان دعوت كرد. در طى مناظره، شمعون از آنها خواست تا پسر پادشاه را كه مدتى قبل در گذشته بود زنده كنند. آنها پس از عبادت خداوند دست به دعا برداشته، براى زنده شدن او دعا كردند و خداوند او را زنده كرد. فرزند پادشاه پس از زنده شدن، به ايشان ايمان آورده و ماجراى زنده شدن خويش را بازگو كرد. پادشاه و جمع بسيارى به خداوند ايمان آوردند. برخى از بزرگان يهود كه حكومت خويش را در خطر مىديدند تصميم گرفتند شمعون و دو فرستاده ديگر را بكشند. در اين هنگام حبيب نجّار كه به خداوند يكتا ايمان آورده بود مردم را به سوى حق دعوت مىكرد; اما مردم به سوى او هجوم آورده، او را كشتند. بعضى گفتهاند: سه فرستاده خداوند را نيزكشتند.[60]در چگونگى قتل حبيب نجّار اختلاف است; برخى گفتهاند: او را سنگسار كردهاند.[61] از عبداللّهبنمسعود نقل شده است كه وى را لگدكوب كردند تا كشته شد.[62] از برخى نيز نقلشده كه به گردن وى دستمالى بستند و او را خفه كردند.[63] اقوال ديگرى نيز در قتل وى نقلشده است.[64]
برخى مفسران، ايمان آورندگان به فرستادگان را تنها يك تن (حبيب نجّار) دانستهاند. برخى افزون بر وى پادشاه و گروهى از مردم اين شهر را از ايمان آورندگان مىدانند. شايد بتوان بين تفاسير چنين جمع كرد كه در ابتدا فقط حبيبنجار به آنان ايمان آورد; ولى پس از آمدن رسول سوم و مناظره بين پادشاه و رسولان، پادشاه و گروهى از مردم به آنان ايمان آوردند. پس از برخورد مردم با رسولان و كشته شدن حبيب به دست مردمِ شهر، خداوند عذاب خويش را بر مردم اين شهر فرو فرستاد. خداوند يادآور مىشود كه براى نابودى آنان هيچ نيازى به فرستادن لشكريان الهى (فرشتگان) از آسمان نبود، چنانكه براى هلاكت امتهاى پيشين نيز چنين نبود، بلكه تنها با فرود آوردن صيحهاى آسمانى آنان را نابود كرديم.[65]
درباره چگونگى عذابشان نقل شده كه جبرئيل با صيحهاى همه را نابود كرد.[66] قرآن پس از گزارش سرگذشت آنان، بندگان سركش را از آن رو كه پيامبران الهى را به تمسخرگرفته، انكار كردند سزاوار تأسف و حسرت مىداند: «يـحَسرَةً عَلَى العِبادِ ما يَأتيهِم مِن رَسول اِلاّ كانوا بِهِ يَستَهزِءون». (يس/36، 30)
منابع
اعلام قرآن; البداية والنهايه; تاريخ الامم والملوك; تاريخ يعقوبى; التبيان فى تفسيرالقرآن; تفسير القرآن العظيم، ابنكثير; تفسير القمى; تنوير المقباس من تفسير ابنعباس; جامع البيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لاحكام القرآن; عرائس المجالس فى قصص الانبياء; مجمع البيان فى تفسير القرآن.مرتضى اورعى
[49]. البداية والنهايه، ج1، ص206.
[50]. تاريخ طبرى، ج1، ص379; تاريخ يعقوبى، ج1، ص80; جامعالبيان، مج12، ج22، ص186; تفسير قرطبى، ج15، ص11.
[51]. تفسير ابنكثير، ج3، ص577; البداية و النهايه، ج1، ص207.
[52]. تفسير قمى، ج2، ص214; اعلام قرآن، ص163; تفسير ابنكثير، ج1، ص207.
[53]. جامعالبيان، مج12، ج22، ص186; مجمعالبيان، ج8، ص654; تفسير قرطبى، ج15، ص11.
[54]. مجمع البيان، ج8، ص654; تفسيرقرطبى، ج15، ص11.
[55]. مجمعالبيان، ج8، ص654; تفسير قرطبى، ج15، ص12; تفسير ابنكثير، ج3، ص575.
[56]. مجمعالبيان، ج8، ص654; تفسير قرطبى، ج15، ص12; تفسير ابنكثير، ج3، ص575.
[57]. تفسير قمى، ج2، ص187.
[58]. مجمعالبيان، ج8، ص655; تفسيرقرطبى، ج15، ص11; تفسير ابنكثير، ج3، ص574.
[59]. تفسير قمى، ج2، ص187; مجمعالبيان، ج8، ص655; تفسير قرطبى، ج15، ص12.
[60]. تفسير قرطبى، ج15، ص12ـ14.
[61]. تفسير قرطبى، ج15، ص12ـ14.
[62]. التبيان، ج8، ص452; تفسير قرطبى، ج15، ص14.
[63]. عرائس المجالس، ص365.
[64]. التبيان، ج8، ص452ـ453; تفسير قرطبى، ج15، ص14; تفسير ابنكثير، ج3، ص575.
[65]. تفسير قرطبى، ج15، ص14; تفسير ابنكثير، ج3، ص576; تنوير المقباس، ص370.
[66]. تفسير ابنكثير، ج3، ص576.